قارقارئشئخ

قارقارئشئخ

ساراينان آيدئن (خان جوبان)

+0 به یه ن

بؤلوم : عاشيق اولموشلار

پاكدامني و آزادگي مهمترين عناصر شخصيتي يك دختر ترك آذربايجاني را تشكيل ميدهند.اين پاكدامني و آزادگي نمودهاي بسيار زيبايي در فولكلور و فرهنگ آذربايجان داشته است.يكي از بهترين نمونه شرافت دختران ترك را ميتوان در داستان ساراي جستجو كرد.احتمالا بسياري از ما فيلم يا داستان ساراي را ديده يا شنيده‏ايم و يا حداقل از مضمون آن باخبر هستيم.


داستان ساراي اينطور آغاز مي‏شود كه در كنار رودخانه ي آرپا چايي كه در نزديكي مرز ايران و آذربايجان جاريست در يكي از دهات نزديك آن دختري ساري تللي(گيسو طلا) و آلا گؤز(چشم شهلا) به دنيا مي آيد.پدر و مادرش نام اين دختر را ساراي كه در تركي آذري تحليل يافته ساري آي(ماه طلايي ) ميباشد ميگذارند.سارايِ داستان در طبيعت آذربايجان پرورش مي يابد و دختري ماه رو ميشود.بزرگان ده ساراي را به پسري به نام خان چوبان نامزد ميكنند. روزي چشم خان ده به سارا مي‏افتد. خان ، پدر ساراي را فرا ميخواند و ازاو ميخواهد كه ساراي را به عقد او در آورد.پدر ساراي كه مرد ريش سفيدي بود و به خان چوبان قول مردانه داده بود و مصداق آتاسؤزي(ضرب المثل) آذربايجاني:(كيشي توپوردوغون يالاماز) پيشنهاد خان ده را رد ميكند.خلاصه از خان اصرار و از پدر انكار و در اين موقع است كه خان متوسل به زور شده و او را مورد ضرب و شتم قرارداده و ساراي را تهديد ميكند كه در صورت سربازدن از خواسته ي خان ديگر پدر خود را نخواهد ديد چون او پدرش را خواهد كشت.ساراي كه به جز پدر كسي را نداشت و نميتوانست رنج و عذابش را ببيند بر خلاف علاقه ي وافرش به خان چوبان و قولي كه به او داده بود تن به خواسته ي خان ظالم داد.


و روزي كه ساراي گفت كه آماده ازدواج با خان ميباشد همه از اين تصميم او متحير شدند ولي او چاره اي جز اين نداشت چون او شير دختر ترك آذري بود و پاكدامن و ساراي به دنبال خان راهي شد اما در راه تنش را به آب جاري آرپا چاي سپرد و خود را جاودانه ساخت.

يكي از اشعار فولكولور و معروف آذربايجاني (آپاردي سئللر ساراني) است كه بر اساس داستان ساراي ساخته شده و از ساليان دراز به اشكال مختلف سينه به سينه نقل شده و امروزه يكي از شاهكارهاي فولكلوريك آذربايجان به شمار مي‏رود.


گئدين دئيين خان چوبانا
گلمه‌سين بو ائل موغانا
گلسه باتار ناحق قانا
آپاردي سئللر ساراني
بير آلا گؤزلو بالاني
آرپا چايي درين اولماز
آخار سويو سرين اولماز
سارا كيمي گلين اولماز
آپاردي سئللر ساراني
بير آلا گؤزلو بالاني
آرپا چايي آشدي داشدي
سئل ساراني قاپدي قاچدي
هر گؤره‌نين گؤزو ياشدي
آپاردي سئللر ساراني
بير آلا گؤزلو بالاني
قالي گتير اوتاق دوشه
سارا يئري قالدي بوشا
چوبان الين چيخدي بوشا
آپاردي سئللر ساراني
بير آلا گؤزلو بالاني

ترجمه فارسي:

سيلها سارا را بردند.
برويد و به خان چوپان بگوييد
كه امسال به مغان نيايد
اگر بيايد به خون ناحق فرو ميرود
سيلها سارا را بردند
يك فرزند چشم شهلا را.
رودخانه ي آرپا عميق نيست
آب روانش سرد نيست
عروسي مانند سارا وجود ندارد
سيلها سارا را بردند
يك فرزند چشم شهلا را.
آرپا چاي گذشت و طغيان كرد
سيل سارا را قاپيد و فرار كرد
چشم هر بيننده اي اشكالود است
قالي بياور ودر اتاق پهن كن.
جاي سارا خالي شد
دست چوپان به نيستي رسيد و خالي شد
سيلها سارا را بردند
يك فرزند چشم شهلا را

در ادامه مي توانيد داستان ساراي و آيدين (خان چوبان) را همراه با اشعار آشئق حبيب مطالعه فرماييد.
----------------------------------------------------------------------------------------







«يكي بود يكي نبود، زير گنبدكبود، در دشت پهناور مغان، ايلي زندگي مي كردند كه روزگارشان با كشاورزي و دامداري مي گذشت. عصر، عصر ظلم بود و دوره، دوره خان خاناتي... اهالي ده مجبور بودند كه بيشتر محصولات كشاورزي شونو به خان بدن، آخه زمينها همه مال خان بود و كشاورزها فقط مقداري از درآمدشون رو به عنوان حق الزحمه كارشون برمي داشتن.
در اين ده، كشاورزي زندگي مي كرد به اسم سلطان كه دختري زيبا و مهربون داشت؛ دختري كه هركس اونو مي ديد با خود مي گفت كاش مي دونستم كه خداوند اين دختر زيبا رو قسمت كدوم مرد خوشبختي مي كنه؟»

يئريشي دوروشو غمزه لي گؤزه ل
هانسي بخته وره پاي يارائيبسان
يئره برابرون وار؟ ديينمه ره م
گؤيده ملك لرده تاي يارائيبسان

«اي دختر زيبا كه راه رفتنت و ايستادنت زيباست
براي كدام مرد خوشبخت آفريده شده اي؟
تو روي زمين همتايي نداري
تو برابر با فرشته هاي آسمان آفريده شده اي»



«آره دوستانم، ساراي چشم و چراغ ايل مغان بود؛ دختري زيبا، مهربون و عاقل... و البته توي همون ده جوان بسيار برومند و شايسته اي بود به اسم آيدين كه سردسته چوپانهاي ده بود.
اون زمانها كه زندگي مردم به دامداري و كشاورزي بسته بود،حفاظت از دامهاي مردم كار بسيار سخت و مهمي بود وچون آيدين سردسته گله دارها بود بهش مي گفتن خان چوپان ... ازنظر اهالي ده خان چوپان شايسته ترين جوان براي ازدواج با ساراي بود وخان چوپان و ساراي، هم عاشق همديگر بودند.

و عاقبت هم يك روز ساراي زيبا را عقد بسته و نامزد خان چوپان كردند؛ فصل، فصل سرما بود و زمان مناسبي براي عروسي ساراي و خان چوپان نبود چرا كه خان چوپان مي بايست همراه چوپانهاي ديگه ده، گله رو به قشلاق مي برد و اين كار شش ماه تمام وقت لازم داشت. خان چوپان ساراي را براي خداحافظي ديد و به او قول داد كه وقتي از قشلاق برگردد، مراسم عروسي را راه بياندازد و ساراي نيز كه دلش با خان چوپان بود باچشماني گريان او را بدرقه كرد...
اما بعد از رفتن خان چوپان اتفاق ديگري افتاد...
خان بي شرم و حياي ده كه براي گشت وگذار از خونه اش بيرون اومده بود، چشم ناپاكش به ساراي افتاد و هر دو پاشو كرد توي يك كفش كه الاو بالله بايد به هر قيمتي شده ساراي بانوي خانه من بشه... هرچه اهالي ده نصيحتش كردند كه از خيرساراي بگذره، خان گفت من نه چشمم چيزي مي بينه و نه گوشم چيزي مي شنوه... بي خودي منو نصيحت نكنيد؛ من به هر قيمتي كه شده ساراي رو تصاحب مي كنم.

ريش سفيدان ده رفتند پيش خان و با التماس و خواهش ازش خواستند كه از خير اين سودا بگذره؛ گفتند كه ساراي، نامزد خان چوپانه و او حق نداره كه در كسي طمع كنه كه روح و دلش متعلق به ديگريه و بهش گفتند كه ساراي و خان چوپان سالهاست عاشق همند و خان هرگز نمي تونه روح و دل ساراي رو به دست بياره.

اما خان كه شهوت و خودخواهي چشمش رو كور كرده بود گفت حتي اگه دلشو هم نتونم بدست بيارم حتماً بايد جسم زيباشو تصاحب كنم.

كار به جايي كشيد كه خان خواست از همه زور و قدرتش استفاده كنه و قسم خورد كه اگه اهالي ده كاري نكنند كه اون ساراي رو به دست بياره همه خونه هاي ده رو به آتيش مي كشه...»



كار به اينجا كشيد اهالي ده ديگه نمي دونستن چه كار بايد بكنن، بعضي ها خودشونو كنار كشيدن... بعضي ها فقط تو دلشون، خان رو نفرين كردن و بعضي ها با اينكه مي دونستن بيهوده است ولي سعي كردن كه به نوعي سرصحبت رو با ساراي و پدرش سلطان باز بكنند و ببينند آيا راهي وجود داره كه ساراي به خاطر نجات زندگي ايل هم كه شده تن به ازدواج با خان بده يا نه؟

و دراين ميون ساراي بود كه در درياي غم و غصه داشت غرق مي شد به خان چوپان فكر مي كرد، به خودش، به عشقي كه براش مقدس بود و به خوشبختي مادرش كه مرده بود و اون روز رو نديده بود ساراي آه مي كشيد و فكر مي كرد و آه مي كشيد به بدبختي مردم ده كه بايد اضطراب مي كشيدند و تاوان هوسبازي يك خان بي مغز و بي شعور رو مي دادند...

فكر ساراي به هيچ جا قد نمي داد بعضي از حرفهاي مردم مثل يك خنجر به مغز و دل ساراي فرو مي رفت و زخمي اش مي كرد. مي شنيد كه بعضي ها مي گفتن:

كاش ساراي قبول مي كرد و اين مردم بدبخت رو قرباني لج بازي نمي كرد...

بعضي ها مي گفتن: پس عشق چي مي شه؟ پس حلال و حرام چه مي شه؟ بهتره كه همه خونه هامون به آتش كشيده بشه اما دامن ايلمون لكه دار نشه...

اما بعضي ها مي ترسيدند، از خونه و زندگيشون، از سرنوشت بچه هاي معصوم ده، چون كه اونها با خان و لجبازي و يكدندگي او كه ميراث پدرانش بود خوب آشنا بودند...

و ساراي درمانده و نگران از خدا كمك مي خواست اما اميد چنداني در دلش نبود... بيش از يك ماه بود كه اين مسئله در همه ايل مغان، آشـــوب ايجاد كرده بود و بيش از چهارماه تا برگشتن خان چوپان مي ماند. ساراي احساس مي كرد هيچ راهي برايش باقي نمانده است...


چند روز بعد خبر عجيبي در ده پيچيد...»


«خبري كه همه را انگشت به دهان گذاشت. ساراي تصميم گرفته بود كه به خانه خان برود. خبر در ده پيچيد، بعضي ها رو خوشحال كرد، بعضي ها داشتند از غصه و غم، دق مرگ مي شدند؛ بعضي ها به خاطر لكه دارشدن دامن ايل مغان، طوري عصباني و ناراحت بودند كه اگر چاقو مي زدي خونشون بيرون نمي اومد. خبر در كل ده پيچيد، از روي پل رودخانه اي كه خانه مجلل خان رو از ده جدا مي كرد گذشت؛ رودخانه خروشان و پرآبي كه بهش مي گفت آرپاچايي... از مزرعه خان عبور كرد و به گوش ناپاك او رسيد و لبخند رضايت رو به لبهاش نشوند.

ساراي پيام داده بود كه همين فردا مي خواهد به خانه خان برود. خان با اينكه از اين خبر تعجب كرده بود ولي لبخندي زد و گفت:

-شنيده بودم كه ساراي نه تنها بسيار زيباست بلكه بسيار هم عاقل است. همين فردا مراسم عروسي رو ترتيب مي دهيم.

فرداي آن روز، از صبح زود مردم جلوي در خونه سلطان جمع شده بودند؛ پيرمردها، پيرزنها، مردها و زنها، جوونها و حتي بچه ها جمع شده بودند تا اين عروسي عجيب و غريب را با چشم ببينند. همه دنبال عاشيق حبيب مي گشتند؛ عاشيق حبيب كسي بود كه ساز مي زد و مي خوند. مردم ده علاقه عجيبي به او داشتند. وقتي عاشيق حبيب سازشو به سينه اش مي فشرد و مي نواخت و مي خوند مردم رود رود گريه مي كردند و سبدسبد مي خنديدند. عاشيق حبيب در همه برنامه هاي ده شركت داشت. اگر عروسي كسي بود عاشيق حبيب آنجا مي خوند و مردم رو شاد مي كرد و به اونا اميد زندگي مي بخشيد. اما در عروسي ساراي خبري از عاشيق حبيب نبود. مردم در يك سكوت بهت آور منتظر عروس شدن ساراي بودند و هيچ كسي جز گماشته گان خان كه براي بردن عروس اومده بودند شادي نمي كرد.

آرايشگرها، ساراي را آرايش كردند هر چند كه چهره زيباي ساراي نيازي به آرايش نداشت. خيلي طول كشيد تا ساراي از خونه بيرون بياد...

اما سرانجام ساراي از خونه بيرون اومد. مردم بهت زده به ساراي نگاه مي كردند. سكوت سنگين و تلخي همه ده رو فراگرفته بود. غير از صداي امواج خروشان رود «آرپاچايي»، هيچ صدايي به گوش نمي رسيد. ساراي در ميان اين سكوت سنگين و مبهم چند قدم جلو رفت. صداي پيرمردي سكوت رو شكست:

-تف بر تو اي روزگار.
-غيرت ايلمون لكه دار شد...
-خوشبخت باشي ساراي، ما مي دونيم كه تو به خاطر ما اين كار رو مي كني.
-بيچاره خان چوپان...


هر كسي چيزي مي گفت. اما ساراي همچنان با قدمهاي استوار پيش مي رفت. اون بدون اين كه منتظر همراهانش باشه به طرف خانه خان پيش مي رفت. خانه اي كه با رودخانه پرآب و خروشان آرپاچايي از ده جدا مي شد. انگار هيچ كدوم از حرفهاي مردم رو نمي شنيد. از ميان انبوه جماعت گذشت و با قامهاي تند جلو رفت. ساراي بر خلاف رسم ايل، سوار بر اسبي كه براي بردنش بزك كرده بودند نشد. انگار قصد داشت با پاي پياده به خانه بخت برد. كوچه طولاني خودشون رو پشت سرگذاشت. همراهان عروس با همه اهالي ده، ساراي رو همراهي مي كردند اما حرفهاي مختلف همچنان به گوش مي رسيد. دعاها، نفرين ها و حسرت ها و زخم زبانها به گوش ساراي مي رسيدو ساراي همچنان پيش مي رفت. ساراي به روي پل آرپاچايي رسيد؛ گماشتگان خان، پيشاپيش عروس از پل گذشتند تا خبر خوش اومدن ساراي رو به گوش خان كه بي صبرانه منتظر رسيدن عروس بود برسونن. ساراي روي پل ايستاد. مردم ديگر جلوتر نرفتند مثل آنكه قصد داشتند نه با ساراي بلكه با حيثيت و غيرتشان خداحافظي كنند ولي بعضي ها هم با نگاه كردن به چهره زيبا و مهربون ساراي و با فكر كردن به گذشته اي كه با ساراي داشتند اشك در چشمهاشون جمع شده بود. ساراي، سرش رو بالاگرفت و براي آخرين بار به مردم ايلش نگاه كرد. در ميان انبوه جمعيت، چشمش به عاشيق حبيب افتاد كه مثل هميشه ساز در دستش بود؛ اما از چهره اش پيدا بود كه اگه كل دنيارو بهش مي دادند حاضر نبود صداي سازش رو در اين عروسي نامبارك دربياره. يك لحظه چشم ساراي به چشم عاشيق حبيب افتاد و عاشيق حبيب با سرعت سرش را به پايين انداخت و خواست از اونجا دور بشه اما صداي وحشتناكي كه از مردم بلند شد اونو سرجاش ميخكوب كرد...

عاشيق سر برگرداند؛ ديد ساراي، خودش رو از بالاي پل به رودخانه آرپاچاپي انداخته و خودش رو به دست امواج خروشان اون سپرده و مردم با ديدن اين صحنه از ته دل فرياد زدند:
«ساراي...»


و عاشيق حبيب كه فهميد ساراي برخلاف تصور همه مردم، تصميم ديگري داشته است با سرعت خودش رو به بالاي پل رسوند و وقتي كه ديد ساراي با غيرت و با عفت، سوار امواج خروشان آرپاچايي شده تا به حجله درياهاي آبي بره، سازش رو به سينه اش فشرد و با تمام وجودش خوند:







«دوگونو توكدوم قازانا
قاينادي قالدي آزانا
علاج يوخ آللاه يازانا
آپاردي سئللر ساراني

بير قارا گوزلو بالاني
آرپا چاي درين اولماز
آخار سولار سرين اولماز
سارا كيمي گلين اولماز

آپادي سئللر سارائي
بير قارا گوزلو بالاني


«برنج رو توي ديگ ريختم
بجو شد و تا اذان حاضر شود
علاجي نيست به آنچه خدا نوشته است
سيل خروشان ساراي را برد
آن فرزند زيبا مشكين چشم را
آرپاچايي عميق نيست
آبهايي كه جاري اند معمولاسرد نيستند
و عروسي مثل ساراي پيدا نخواهد شد
سيل خروشان ساراي را برد
آن فرزند زيباي مشكين چشم را»

در ادامه مي توانيد داستان ساراي و آيدين (خان چوبان) را با روايتي متفاوت مطالعه نماييد.
----------------------------------------------------------------------------------------





در ميان تپه زارهاي مخملين آذربايجان در خاك فرش زردار مغان، افسانه پرشوري بوقوع پيوست كه ساليان درازي به شكل فولكوريك سينه به سينه آذربايجانيان نقل گشته است. سارا (ساراي) دختر پرشور و شرري بود با مژه هايي بلند و شوخ و نگاههايي نافذ و جذاب. وي با تكيه بر نيروي بزرگ عشق خويش تدبير شجاعانه اي انديشيد كه همين اراده اش، او را در ميان افسانه هاي حيرت آميز تاريخ آذربايجان قرار داد.



آنگاه كه كوزه به دوش از راه باريكه اي به سوي چشمه دهكده پاي مي گذاشت از بزرگ و كوچك دل هر بيننده اي را به تپش رعد وار مي انداخت. با همه اين شور و زيبايي او در صبحگاهي عطر آميز به عصيان دل چوپاني صميمي از همان اهالي جوابي بس صميمانه داده بود و از آن پس در قصر آرزوهايش با لباس سپيد عروسي خود ، هماي سعادت ” خان چوبان ” شده بود.


عشق عريان آنها همچون اسبي سركش در كناره هاي رود آرپا در جلگه مغان ، تپه هاي علف پوش ، باغها و گلها را در مي نورديد و به پيش مي تاخت. اين عشق آتشين و صادق زبانزد همه مردمان روستاهاي مغان شده بود.

خان چوبان جوان تنومندي بود با سبيل هاي با مزه كه يك لحظه نيز ني لبكش را زمين نمي گذاشت. وقتي در سايه درختي يا پاي چشمه اي مي نشست با ني خود سوزناكترين آهنگ ها را مي نواخت و در هجران و درد اشتياق سارا آشكارا مي سوخت.

در ديدارهاي گه گاه آنها روياهاي شيرين حياتشان ترسيم مي شد و اين مسايل هر بار شكل و شمايل زيباتر و بزرگتري به خود مي گرفت. اما از شوربختي اين دوجوان دلداده همه چيز گويا تصميم داشت به گونه اي ديگر اتفاق بيافتد. بعد از مدتي كوتاه حكايت عشق آتشين سارا و خان چوبان با دخالت ها و دست درازي يكي از بيگ هاي منطقه رنگ و بوي تراژدي به خود گرفت و وارد مرحله تازه اي شد. بيگ با دارو دسته خود به روستاي محل سكونت سارا آمده و پدر او را مرعوب كرده بود كه اگر سارا را با خود نبرد روزگارشان سياه خواهد شد.

آن زمان دوره خان و خاني بود و هركس كه زر و زور بيشتري داشت در چپاول و غارت مال و ناموس مردم صاحب دست گشاده تري بود. از اين رو طبعاً آتش هوس و ميل وحشيانه ” بيگ ” به سارا مي توانست سرنوشت عشق و حيات آنها را به زير هاله اي از تاريكي و بدبختي بكشاند.


در اين ايام خان چوبان به اقتضاي كارش از سارا دور بود. بيگ و اطرافيانش با فرصت طلبي براي بردن سارا به روستا بر آمدند. فضاي حزن آلود اين اقدام همه را در فكري عميق فروبرده بود. مسلماً در مقابل تصميم بيگ هيچ كــ.س را مخصوصاً ساراي نحيف و ظريف را ياراي مقاومتي نبود. سارا كه خود را در مقابل ستمي آشكار مي ديد نمي توانست خاموش و ساكت بنشيند و خود را به دستان آلوده بيگ بسپارد. به همين خاطر وي با تكيه بر نيروي بزرگ عشق خويش تدبير شجاعانه اي انديشيد كه همين اراده اش، او را در ميان افسانه هاي حيرت آميز تاريخ آذربايجان قرار داد.

سارا در يك غروب غم انگيز مغان براي رهايي از آن فتــــنه ستمبار، جسم و قلب بزرگوار و پرشور خود را براي هميشه به ” آرپاچايي ” يا همان رود ناآرام ” آرپا ” سپرد تا دنيا شاهد شهامت و بزرگي انسانهاي پاك و با شرافت باشد.

امواج آرپا چايي، ساراي زيبا را همانند دسته گلي روي دستهاي خود برد و بدين ترتيب دفتر عشق ناكام ديگري بسته شد و از ميان رفت. بعدها شاعري از ديار ارسباران آذربايجان، ابوالقاسم نباتي در ميان چندين بند شعر تراژيك ، گوشه اي از اين حكايت را چنين بيان نمود :


آرپا چايي آشدي داشدي * سئل ساراني آلدي قاشدي
رود آرپــــــــــا طغيان كــــــــــــرد و ســـــــيل سارا را با خود بـــرد

جوت باجي نين گؤزو ياشدي * آپاردي سئللر سارانـــي
چشم هاي خواهر دوقلويش پر از اشك است، سيل سارا را برد


بيـــــــــــر آلا گوزلي بالاني
يك دختر با چشمهان شهلا را

گئدين دئيين خان چوبانا * گلمه سين بــو ايـــــل موغانا
برويد و به “خـــــــان چوپان” بگوييد امســـــــــال به مغان نيايد

گلــــــــسه باتار ناحـــــق قانا * آپاردي سئللر ســــاراني
اگر بيايد به خون نا حق آغشته ميشود، سيل سارا را برد

بيـــــــــــر آلا گوزلي بالاني
يك دختر با چشمهان شهلا را

آرپا چايي درين اولماز* آخار ســـــــــولار ســـرين اولماز
رود آرپا عميق نيست، آبهايي كه از آن جاري ميشود سرد نيست

سارا كيمي گلين اولماز * آپاردي سئللـــــر ســــــاراني
هيچ عروسي مانند سارا نيست، سيل ها ســـــــــــارا را بردند

بيـــــــــــر آلا گوزلي بالاني
يك دختر با چشمهان شهلا را



ونيز:


سارا بير آيدي بيزيم اللره آيسز گجه لر ----------------- بير اوجا سسدي قولاق وئر اونا هايسز گجه لر
سارا بير باغدي طبيعتدن آليب قول بوداقي ----------------- بير شيرين ماهنيدي يانليزاوخيار ائل دوداقي
سارا بير قيزدي سودان سورمه چكبپ گوزلرينه ----------------- جان دييب بيرده اوركدن آرازين سوزلرينه
سارا سئودا ايله دونياني آنان بير قيزدي ----------------- او قارانليق گئجه ني آيدين ائدن اولدوزدي
سارا سودا ايله دونياني آنان بير قيزدي ----------------- سارا غملر اوجاقيندا آليشان بير كوزدي
بير نجابتلي گلين دير ائله آسلان ساياغي ----------------- قويمادي قار ائده دنياسني چاقال اياقي
اوزوني آتدي سئله اوزگني حيران ائلدي ----------------- اويانان شمعيني پروانيه قربان ائله دي
قوشولوب سللره گتدي آنا يوردون ساراسي ----------------- قالدي شيرين اورگينده يئنه فرهاد ياراسي
باغلادي ساچلاريني قويمادي بيگانه گوره ----------------- آنا يوردون قيزي وئرمز ساچين هر كيمسه هوره
گلين اولدي آرازا اوردا تويون توتدي سارا ----------------- سوئله دي اوردا اورك سوزلريني نازلي يارا
آراز آغلار گوز ايله آلدي ساراي اللريني ----------------- دارادي ائل قيزينين بيرده قارا تللريني
گتدي گوزلردن اوزاق دوشدي ائلين بيردنه سي -------- گورمدي خان چوبانين آيريليقين سون نفسي
سارا گوز لر دن اوزاق دوشسده ايتمز اثري ----------- بير ياراق تك سوزونون واردي هله چوخ كسريش

----------------------------------------------------------------------------------------





----------------------------------------------------------------------------------------

خان چوبان:

آي نيسگيللي دلي چوبان
قارا قاش گؤزونه قربان
تئزدي هله گئتمه يوبان
هارا گئتدين ؟ دايان سارا

گؤزلرينده گؤزوم قالدي
اؤزوم يانديم ، كؤزوم قالدي
اوره ك دولو سؤزوم قالدي
كيمه دئييم سارا – سارا

ياي ياز اؤتدي ، خزان يئتدي
سولوب گلزار، چمن ، بيتدي
فلك اؤز بيلديين ائتدي
مني سالدي درده سارا

قاش بلشميشدي آل قانا
چوخ قاليردي صبحه بانا
هر بير سمته ، هر بير يانا
انتظارلا ، باخديم سارا

هئچ بيلمه ديم نئجه اولدي
اوره ك چاناق كيمي دولدي
آن چكمه دن رنگيم سولدي
آنديم واي خبرين سارا

آرپا چايي قورويه يدي
مغاني چن بورويه يدي
سرنوشتي چورويه يدي
سني مندن آلدي سارا

آند ايچه رم گونه آيا
يولوم اولا داغ ، داش،قايا
آتي ووررام دلي چايا
قصاصيني آللام سارا...
----------------------------------------------------------------------------------------



بو ساراي دير...


بو ساراي دير آدي ديللرده راز اولموش
قاني آخميش آراز اولموش
ايريلرده تاراز اولموش
سئوگي اولدورمه گه گويا دار آز اولموش
بئله ليكله ساراي آدلي اوره گيزده ياراز اولموش
سارايين عيصمتي هر گون اوجالاندير
اوجاليب گؤيده قالان دير
ائله بيل كي ساوالان دير
سؤزو اوستونده قالان دير
ائليم آغلا ، بو گئدن نازلي بالان دير
بو ساراي دير بنيزي بير بوتؤ آي دير
قيشلر ايچره اولو ياي دير
اؤلومو بير اوجا هاي دير
بير دئيل دوز باخسان ميللته تاي دير
بو ساراي ائل قيزيدير خان چوبانين نازلي نيگاري
شؤهرتي، شاني، ويقاري
اريده ن گون كيمي قاري
سوزولر چايدا گئده ر عيزته ساري
غئيرتين تكجه باهاري بو ساراي دير كي بگنمز دوشه بنده
توكه نر غئيرتي قول قويسا كمنده
ديريلر كؤرپودن آرخا دوشنده
اؤلومه طعنه ائدنده
ابديت گؤلونه دوغرو گئدنده

ابوالفضل بئجانيش







یازار : ائشيلداق پنجشنبه 27 مهر 1391 | باخیش لار (0)

من مسعود اوردان بوردان بيلنلري و اورگه شن لري بورا يغيرام

اؤلسم سنين قاپيندا قازارلار مزاريمي

اي صوبح آچيل دوباره گؤروم نازلي ياريمي
حظ ائيليرم گؤرنده من اول با ويقاريمي
بيلمم كي قارا گؤزلري نين وار نه حيكمتي
الدن آلير توانيمي ، صبر و قراريمي
دوزدوم سه لايه تخته يه رنگ و قلملري
ترسيم ائدم اورك ده كي نقش و نيگاريمي
اوّل قارا گؤزون گتيرم تابلو اوستونه
زولفون چكنده يادا سالام روزگاريمي
آهو باخيشلي گؤزلرينين حالتين چكم
بير يول تؤكم بوم اوستونه دار و نداريمي
طراح ليغيندا هر نه گوجوم وار نشان وئرم
مبهوت ائدم ايشيمده من اؤز اوستا كاريمي
ماني دوروب اليمدن اؤپوب آفرين دييه
صورت چكنلر ائيله يه تحسين چيخاريمي
كؤنلوم سئوير كي منبع ايلهاميم اولان منه
سندن توان آليب يارادام شاهكاريمي
گر اؤلكه ميزده بيلسه له من عاشيقم سنه
اؤلسم ، سنين قاپيندا قازارلار مزاريمي
جنتده خاليقيم دئسه بو حوريلر بو سن
گؤرسم قويوبلار اؤز اليمه ايختياريمي
آلسا خبر گول اوزلولرين هانسين ايستي سن
آغلار گؤزيله من دييه جم اؤز نيگاريمي

آنا یارپاق

آرشیو

ایلگی

آختاریش

بؤلوم لر

يامجيكلار(اس ام اس لر) (4)

ساتاشما (7)

سسلي ناغيل (1)

آنا ديليميز حقينده مقاله لر (6)

آزربايجان حاقيندا بير نچه سويسل(شعر) (1)

آتالار سوزو (8)

تورك اديبلر و شاعرلر ليستي (2)

آذربايجانئن دولانمالي يرلرئن تاني (0)

سويسل پنلي(شعر تابلوسي) (1)

عاشيق اولموشلار (2)

تاريخ آذربايجان (10)

آموزش تركي (7)

تورك يا ترك، تورك يا آذري (1)

واژگان تركي (5)

اوردان بوردان (1)

ترانه هاي ماندگار (2)

سرگي(نمايشگاه فروشگاه شانلي) (0)

شعر (سویسل) (1)

یولداش لار

İran'da Dəyişdirilən Türkçə Yer Adları ایراندا ده ییشدیریلن تورکچه یئر آدلاری

Qoşaçaydan Yüksək Səs

TDRFRQZ

تهران هاراي: نسلكشي و جنايت توسط ارامنه يا تركان،كدام يك؟

هاميا خبر وئرين.

سولئيمان روستم

سات مارام ســـــــني* *تــــــــوركــــ **

خوي هاراي: شعر و داستان تركي

ماكولو هاراي - تاريخ تركان

SöySəl Evi--- خانه شعر تركي

قاراداغ کیتابخاناسی

تركي بير چشمه ايسه، من اوني دريا ائله ديم

رسول رضا

ايران ترك: نام آوران جهان ترك

هفته نامه اينترنتي, دنيز

گئچرم من گئچرم هر نه واريمنان گئچرم اما من توركو ديل اوسته باش بدنن بيچرم

altay urmulu

سون یازیلار

راهنماي وبلاگ

جاوید قالاجاق دیر

ما به گربه «پيشيك» مي گوييم !

سيز نئجه بير اينسانسيز؟ (شخصيت تئستي)

ساراينان آيدئن (خان جوبان)

آيريليق

ليست

واژگان-4

واژگان-3

واژگان-2

واژگان-1

واژگان تركي

گولمه جه

آنا ديلي نه دن آنا ديلي آدلانير؟

دوروم - يرالما - صه ده قه !!!

آرشيو

فروردين 1391

آذر 1394

مهر 1391

شهريور 1391

مرداد 1391

ارديبهشت 1391

 

باغلانتی لار

سایغاج

ایندی بلاق دا :
بو گونون گؤروشو :
دونه نین گؤروشو :
بو آیین گؤروشو :
بوتون گؤروش لر :
یازی لار :
باخیش لار :
یئنیله مه چاغی :

ایمکان لار

RSS 2.0

صدف و مروارید عشق دستگاه بافت مو بند انداز برقی بانوان چای ساز و قهوه جوش دستگاه ترک سیگار