خلاصه داستان اصلي و كرم (به نقل از وبلاگ تبريزيم)
در زمانهاي خيلي قديم، حاكمي در سرزميني حكم ميراند به نام زيادخان و وزيري داشت به نام قارامليك. سرزميني كه اينها حكم مي راندند بيكران و بيحدومرز بود . هيچ غم و غصّهاي در آن ديار نبود جز اينكه هر دو صاحب فرزند نميشدند.
روزي زنان آن دو با هم بودند كه صداي دوره گردي را شنيدند كه تخم سيب طلايي ميفروشد. همسر شاه تخمها را خريد و آنها را در باغچه كاشت. تخمها سبـز شدند و سر از خاك در آوردند و بزرگ شدند. روزي همسر زيادخان در باغ نشسته بود كه خوابش برد و در خواب ديد كه در گرگ و ميش سحرگاهي ، درختيسيبي طلايي در آورده است . از خواب بيدار شد و ماجرا را به همسر قارامليك گفت. قرار گذاشتند صبح روزبعد به باغ بروند. طبق قرار به باغ رفتند و در كمال تعجّب ديدند كه درختي سيبي طلايي در آورده.سيب را چيدند و دو نصف كردند هر كدام نصفي را خورد. همسر زيادخان گفت: اگر صاحب دختري شدي مال پسر من.بعد از مدّتي زيادخان صاحب پسري شد و قارامليك صاحب دختري. قارامليك
با خود فكر كرد چرا بايد تنها دخترش را به آن پسر بدهد؟ اين فكرهميشه با
او بود به همين جهت كينه آن پسر را به دل گرفت و از او بدش آمد.
او به دنبال بهانهاي ميگشت كه از پيش شاه به جايي ديگر برود. به همين سبب روزي غمگين و آشفته پيش زيادخان رفت و گفت : يگانه دخترم از دستم رفت، ديگر من هم طاقت ماندن ندارم. اگر اجازه بدهي ، من هم به دياري ديگر بروم تا شايد اين غم را فراموش كنم. شاه اجازه داد و او خانوادهاش را برداشته، به دياري ديگر رفت.
پسر زيادخان بزرگ شد. قصد شكار كرد. براي شكار به صحرا رفت. هنگام برگشت گذرش به باغي افتاد. در باغ دختري را ديد. يادش افتاد كه اين دختر بسيار زيبا را ديشب در خواب ديده. عاشق او شد و با دختر مشاعره كرد و قرار شد نام دختر« اصلي» و نام پسر «كرم» باشد.
عشق« اصلي» روز به روز در دل «كرم» بيشتر شد و بيتابي كرد.پدر بيتابي فرزند را ديد و علّت را پرسيد و پسر همهي ماجرا را به پدر گفت: زيادخان وزير سابقش را فرا خواند و به او گفت: آيا دخترت زنده است؟ قارامليك گفت: نه، امّا اين دختر را از پيرزني گرفتهام .شاه گفت: پس نامزد پسر من.قارامليك ظاهراً اطاعت كرد و مهلت خواست. امّا خانوادهاش را برداشت و به مكاني نامعلوم سفر كرد.
خبر به «كرم» رسيد. زار زار گريست. تاب نياورد .سوار اسب شد و به طرف باغي رفت كه اوّل بار معشوقش را در آنجا ديده بود. باغ را مورد خطاب قرار داد. و اشعار سوزناكي سرود. سرو را مخاطب قرار داد و شعر گفت و …. بعد از آن از هر كسي سراغ «اصلي» را گرفت و به دنبال اوبه سرزمينهاي دور و نزديك سفركرد. اما به او نرسيد. با كوه هم سخن شد. با درناها در دل كرد. با طبيعت سخن گفت. طبيعت هم گاه گاهي با او مهربان شده، راههاي سخت هموار شد. اما او به محبوبهاش نرسيد. او باز سفر كرد .هر جا رفت سراغ «اصلي» را گرفت. از سياه و سپيد نشاني او راپرسيد. هر كس كه نشانياي داد ،فوراً به آن نشاني رفت.رفت ورفت، تا به دنبال قارامليك و خانوادهاش به سرزمين حلب رسيد. پاشاي حلب از اوحمايت كرد و قول داد او را به معشوقش برساند. پاشاي حلب قارامليك را احضار كرد و از دخترش براي «كرم» خواستگاري كرد و به« كرم» هم پيام داد كه براي جشن عروسي آماده شود.
قارامليك وقتي ديد كه همهي زحمتهايش بر باد رفته، گفت: كاري كنم كه تا قيامت از يادشان نرود. پيش پاشا رفت و گفت: در دنيا فقط همين يك دختر را دارم . آرزو دارم لباسش را خودم تهيه كنم .چند روزي مهلت ميخواهم. پاشا مهلت داد. پس از اتمام مهلت، مجلس جشن بر پا شد. «كرم» كه وارد مجلس شد. ديد «اصلي» لباسي قرمز بر تن كرده. وقتي با دقت به لباس نگاه كرد. ديد طلسم شده است و بايد طلسم را باز كند. سازش را بر گرفت و شعرهايي خواند. اما ديد دگمههاي لباس از بالا كه باز مي شود دوباره از پايين بسته ميشود.دراين حين «كرم» آتش گرفت.در ميان شعلههاي آتش شعرو آواز خواند. خواندو سوخت .تا اينكه به خاكستر تبديل شد.
«اصلي» هم از خاكستر« كرم» آتش گرفت و درميان آتش شعر خواند. تا اينكه سرتاپايش شعلهور شد. اما فكر «كرم» لحظهاي از ذهنش دور نشد. او درميان آتش پيوسته« كرم» راديد. سرانجام خودنيز به خاكستر تبديل شد. خاكستر اين دو جمعشد و سازي از ميان بر خاست. ساز نيز شعلهور شد . از خاكسترها دوباره شعله بالا رفت. در اين لحظه شعلهي ساز دنيا را گرفت.بدين ترتيب كرم واصلي و ساز، در خاكستر جاودانه شدند.
در ادامه مي توانيد اين داستان را به روايت تركهاي قشقا ملاحضه نماييد
روايت تركهاي قشقا از داستان اصلي و كرم
داستان اصلي و كرم از افسانه هايي است
كه ريشه در سرزمين آذربايجان دارد و در ايل قشقايي نيز به طور ناقص به
صورت شفاهي و عاميانه نقل شده است. در ايل قشقايي از دير باز عاشقان
داستان عشق كرم به اصلي كه دختر يك كشيش ارمني است را روايت كرده اند .
اما چون متون مكتوبي در اين رابطه نبوده اين داستان بصورت ناقص وبيشتر به
صورت نظم بيان ميشده است.توجه عزيزان را به اين داستان جلب ميكنم .
در شهر گنجه كه سبـز و
كهنسال بود اربابي عادل و باخدا به اسم" زياد خان" بود كه فرزندي نداشت. او
بارعيت از هر كيش و مذهبي كه بودند مهربان بود و حتي خزانهداري داشت
مسيحي به نام " قارا كشيش" كه چون دوچشم خويش از او مطمئن بود. ازبختِ بد
ِروزگار او نيز فرزندي نداشت.
روزي دومرد سفرهاي دل ميگشايند و
عهد ميبندند كه اگر خدا آنان را به آرزوهاشان برساند و صاحب فرزندي شوند و
يكي دختر باشد و ديگري پسر آنها را به عقد هم در آوَرَند. دعاهاشان مستجاب
ميگردد و بعد از نه ماه و نه روز هركدام صاحب فرزندي ميشوند. زياد خان
صاحب پسري به نام " محمود " ميگردد و قارا كشيش صاحب دختري به اسم مريم.
آنان دور ازچشم هم بزرگ ميشوند و
محمود به مكتب ميرود و مريم پيش پدرش به در س و مشق ميپردازد. پانزده
سالشان ميشود و براي يكبار هم شده همديگر را نميبينند.
روزي محمود هوس شكار كرده و با لله
اش" صوفي " از كوچه باغي ميگذشت كه شاهين از شانه اش پر ميگيرد و در
هواي صيد پرنده اي سوي باغي ميرود و محمود هم به دنبال اش كه ببيند كجا
رفت.
محمود خود را به باغ ميرساند و
وقتي شاهين را رو شانه ي دختري ميبيند و نگاهشان درهم گره ميخورَد ،
محمود از اصل اش ميپرسد و او ميگويد :
" اصل ام از تبار زيبايان و قبله
ام قبله ي نور و يك عالم از قبيله ي شما جدا. مريم هستم دختر قارا كشيش."
كَرَم "كن و بيا شاهين خود ببر !"
محمود ميگويد : « از اين به بعد تو ا" اصلي " باش و من " كَرَم ".»
كرَم انگشتري اش را به اصلي و اصلي هم دستمال ابريشمياش را به كَرَم ميدهد.
كرم تا باشاهين اش از باغ بيرون
ميآيد ، مدهوش و بي طاقت از از پا ميافتد و " صوفي " ميشتابد تا ببيند
چه خبر است كه ميفهمد درد عشق به جان اش افتاده است.
كَرَم به صوفي ميگويد :
" چشمانش در روشني، ستاره هاي آسمان بود و شرر هاي نگاهش شعله ي آتش داشت.آتش عشقش در جانم گرفت و اين تب مرا خواهد كشت."
كَرَم در بستر بيماري ميافتد و هر حكيميكه به بالين اش ميآيد چاره ي دردمندي اش را دوايي نمييابد.
طبيبان در درمان اش عاجزميشوند و
اما پيرزني عارف ، از درد عشق ميگويد. صوفي هم كه تا حالا مُهرِ سكوت برلب
زده بود به ناچار، پرده از راز عشق او برميدارد.
زياد خان ، قارا كشيش را فرا ميخواند و ميگويد :
" بي آنكه ما درفكرش باشيم ، تقدير
كار خودرا كرده است. عشق مريم ، آرام و قراراز محمود گرفته و حالا وقتش
است كه به عهد و پيمان خود عمل كنيم."
قارا كشيش از اين حرف برآشفته شده و ميگويد:
" ميداني كه كار محالي است ! شما مسلمانيد و ما ارمني. دين و آيين ما فرق ميكند."
زيادخان از اين حرف يكّه خورد و گفت :
" ارمني و مسلمان كدامه ؟ همه بنده ي خداييم و هر كاري راهي دارد. مرد است و عهدش !"
قارا كشيش مهلتي سه ماهه خواست كه سورو سات عروسي را جور كند و مژده به كَرَم بردند كارها روبه راه است."
سرِسه ماه ، كرم از كابوسي شبانه برخاست و افتاد به گريه و زاري و تا پدر ومادرش آمدند گفت :
" خوابي ديدم كه بد جوري مرا
ترساند. ديدم طوفان شده و اصلي اسير گرد و غبار ، مرتب ازمن دور ميشود. در
جايي بودم كه درختان شكسته بودند و باغها همه ويران. هيچ جا و مكاني برايم
آشنا نبود."
صبح كه شد رفت اصلي را ببيند وداخل
ِباغ ، دختري ديد كه فكر كرد اصلي است و شعري برايش خواند. اما دختره كه
روبرگرداند ديد اصلي نيست و وقتي از زبان اوشنيد كه شبانه از اينجا گريخته
اند طنين ساز و نوايش
گوش فلك را پر كرد :
" برف كوها آب و آبها سيل شود و
زمين را در خودببلعد كه در چشمانم ، عالَم همه تيره است. ميتقدير و ساقيِ
فلك در گردش و بزمند و اين باده بر ما نوش باد. غمخوارم باشيد و برايم دعا
كنيد كه شاهين نازنينم را از آشيان دزديده اند. من دنبالش ميروم و اما
اين سفررا آيا برگشتي نيز خواهد بود ؟ "
پدر هرچه اصرار و التماس كرد از سفر بازنمانْد وو رفت كه ازمادرش " قمر بانو " حلاليت بخواهد.
لحظه ي وداع بود و صوفي و كرم
آماده ي راه. آنها گاهي تند و گاهي آرام ميرفتند و نه شب حاليشان بود و نه
روز كه كه روزي از كارواني سراغ گرفته و فهميدند كه قارا كشيش و عائله اش
در گرجستان اند. در راه به دسته اي درنا برخوردند كه دل آسمان را پركرده و
ميرفتند طرف " گنجه " كه كَرَم با ساز ونوا از شورعشق اش با آنها سخن ها
گفت.
به گرجستان كه رسيدند خبر كشيش را
از " تفليس " گرفتند. نزديكي هاي تفليس بودند كه كنار رود" كور چاي " به
عده اي جوان برخورده و آنها وقتي گوش به ساز و آواز كرم دادند نشاني كشيش
را از او دريغ نداشتند.
كشيش كه از ديدن كرم جا خورده بود گفت :
" از كاري كه كرده ام پشيمانم. اصلي آنقدر ازدوري تو دررنج است كه لحظه اي آرام نميگيرد."
اصلي و كرم همديگر را ديدند و و قتي شرح عشق و فراق گفتند كرم گفت :
" فردا به عقد هم درخواهيم آمد و چقدر مسرورم فقط خدا ميداند !"
كرم و صوفي شب را آرام و مطمئن ميخوابند و اما شبانه ، باز كشيش ، اصلي را زوركي با خود ميبرد.
سحرگاهان كه كرم ميفهمد باز رودست
خورده است از راه و بيراه ميروند كه شايد خبري ازآنها بگيرند. كرم لباس
خنياگري به تن داشت به هر جا كه ميرسيد ساز و نوايش را كوك كرده و از
دلداده ي دلبندش ميپرسيد.
صوفي و كرم ردپاي آانها را از شهرهاي " قارص "و " وان " ميگيرند و تا ميپرسند ميگويند كه تازه راه افتاده اند.
اما بشنويم از كشيش كه به " قيصريه
" ميرسد و از پاشاي آنجا امان ميخواهد و از او قول ميگيرد كه نشاني او
وخانواده اش ، مخفي بمانَد.
كرم و صوفي سرگشته و آواره ي
شهرهاهستند و هيچ خبري از اصلي ندارند كه روزي در گردنه اي گير افتاده و
مرگ را درجلوي چشمان خود ميبينند. برف و بوران كم مانده بود آنها را از
بين ببرد كه ناگهان ، يك مرد نوراني ميبينند كه از مِه در آمد ه وبه آنها
ميگويد :
" غم نخوريد و چشمانتان را يك لحظه ببنديد."
آنها تا چشم بر هم ميزنند خود را
در محلي باصفا ديده و هر چقدر ميجويند خبري از آن مرد نوراني نمييابند.
در اين هنگام يك آهوي زخمي، هراسان و گريزان خود را به كَرَم ميرسانَد و
كرم اورا پناه داده و از تير رس صياد دورش ميكند و باز به همراه صوفي راه
ميافتند. بين راه به قبرستاني ميرسند و كرم ، كله ي خشكيده اي ميبيند و
با او راز دل ميگويد. همانطور كه با دشتها ، كوهها ، و چشمه ها درد دل
ميكرد. ميرسند به " ارزروم " و ميفهمند كه كشيش و خانواده اش در قيصريه
اند.
دشت و دمن سر سبـز بود و نوعروسان و
دختران در گشت و گذار و خنده هاشان با غمزه و عشوه آميخته. كرم كه غبار و
خستگيِ راه به تن اش بود و لباسهاي مندرس و زلفان بلندش با ريش و پشم صورتش
قاطي شده بود ، به همراه صوفي در كوچه باغهاي قيصريه بودند كه بگو بخند
نازنينان اورا متوجه آنها نمود و ناگاه در ميان آنان "اصلي " را ديد. در
نگاه اول اصلي اورا نشناخت و اما به يكباره فهميد كه اوست و مدهوش بر زمين
افتاد. وقتي به خود آمد و از آن خنياگر خبر گرفت گفتند : " ژنده پوشي بود
كه از در باغ رانديمش. "
كرم كه سوگلي اش را باز يافته بود
رو به حمام و بازار قيصريه نهاد و با ظاهري آراسته و لباسهايي فاخر ، برگشت
منزل كشيش و با اين بهانه كه درد دندان دارد مادر اصلي او را به خانه راه
داد و از دخترش خواست سرِ او را بر زانوان اش بگيرد تا دندان او را اگر
كشيدني است بكشد و اگر مرهميميخواهد دوا و درمان كند. اصلي هم بي آن كه
به رويش بياورد چنين كرد و اما از احوال آنان حالي اش شد كه اين بايد كَرَم
باشد. مادر اصلي گفت :
" تو دردت چيزديگري است و دندان را بهانه كرده اي. اما نوشداروي تو پيش من است و همين حالا بر ميگردم. "
مادر اصلي سراسيمه از خانه بيرون
زد و رفت كليسا كه قاراكشيش را خبر كند. اصلي و كرم تنها ماندند و از عشق
و دلدادگي آنقدر گفتند و گفتند كه زار گريستند و آخر سر " اصلي " گفت :
" حكم است كه سر از گردنت بزنند و
اما من نامه اي به سليمان پاشا مينويسم و در آن از عشق سوزان خود و سرنوشت
تلخي كه داشتيم سخن ميگويم. او شاعر است و شايد كه عشق را بفهمد. "
اصلي نامه اش را تازه تمام كرده
بود كه فرّاش هاي پاشا سر رسيده و اورا كت بسته بردند به قصر قيصريه.
سليمان پاشا كه به قارا كشيش قول داده بود كرم رابخاطر مزاحمت به ناموش او
مجازات كند تا نامه ي اصلي را ديد و خواند ، درنگي كرد و گفت :" ماجرا را
ازاوّل بگو كه من خوب بفهمم."
كرم كه همه را گفت پاشا خواست امتحان اش كند و پرسيد :
" مگر قحطي دختر بود كه زمين و زمان را به دنبالش تا اينجا آمده اي ؟"
كرم هم در پاسخ ، بانغمه ي ساز و نواي سحر انگيزش چنين گفت :
" اي سروران ، اي حضرات من از راه
عشق ، خود هزاران بار برگشته ام و اما دل ، برنميگردد. آتش شوري در دلم
افتاده كه من از بيم آن ميگريزم و اما دل با لهيب شعله هايش ميآميزد و
هيچ ترسي ندارد. گناه من نيست ، گناه دل است !"
پاشا خواهري داشت " ساناز" نام و خيلي باتدبير. از پاشا خواست كه به او نيز فرصتي دهد تا اين خنياگر عاشق را بيازمايد.
او دسته اي دختر و نوعروس با قد و
قواره ي يكسان و لباسهاي همسان آماده كرد وبه قصر آوردكه اصلي نيز بين آنها
بود. چهره ي دختران همه پوشيده بود و چشمان كرم بسته و يك به يك از جلو او
ميگذشتند و او در ميان تعجب همگان، بانغمه و نوا و الهام غيبي ، نام و
رسمشان را يك به يك ميگفت و نوبت اصلي كه شد اورا هم شناخت. همه احسن و
بارك الله گفتند و نوبت رسيد به امتحاني ديگر. اورا به گورستاني بردند كه
مردم پشت ميّت به نماز ايستاده بودند و از كرم خواستند كه نماز ميّت را تو
بخوان. كرم به نماز ايستاده و گفت :
" حالا من نماز زنده ها را بخوانم يانماز مُرده را ؟ "
سليمان پاشا و وزير و اعيان همه
يكصدا آفرين گفتند. كرم فهميده بود مرده اي در كار نيست و آن مرد كفن شده
زنده اي بيش نيست و سوگواري ها همه ساختگي اند.
ساناز از پاشا خواست كه هر چه
زودتر ترتيب عروسي اصلي و كرم را بدهد كه اين همه جور و ظلم بر عاشقان روا
نيست. پاشا به كشيش گفت اين عروسي بايد سر بگيرد و كشيش نيز باروي خوش
پذيرفت و اما مهلتي سه روزه خواست. او باز شبانه گريخت و كرم از نو ، آواره
اي غريب كه به دنبال اش تا شهر حلب رفت. كشيش كه ميدانست كرم دست بردار
نيست و باز خواهد آمد اين بار تصميم گرفت كه تار سيدن كرم ، اصلي را شوهر
دهد و خيال اش تخت شود كه او هم از اين گريزها و سفرها ، تا بخواهي خسته و
آزرده بود.
كرم در حلب ميگشت و با ساز خود در
قهوه خانه ها و ميدان ها مينواخت و ميخواند كه روزي " گولخان " يكي از
سردارهاي پاشا از ساز و آواز او خوش اش آمد و او را چند روزي در خانه مهمان
كرد. از شنيدن سرنوشت اش حالي به حالي شد و سوگند خورد كه اگر سوگلي اش
اينجا باشد حتما اورا به دلداده اش خواهد رسانيد. از پيرزني مكّار خواست كه
از زنده و مرده ي اصلي خبر بياورد وهزار درهم طلا بگيرد. تا كه روزي پيرزن
خبر آورد و گفت :
" اگر ديربجنبيد كار از كار گذشته و اصلي را شوهر خواهند داد. "
گولخان پيش پاشا ي حلب رفت و حكايت
اصلي و كرم كه گفت يك ديوان عدالت تشكيل گرديد و بعد از شور و مشورت ،
رأي به وصال عاشقان دادند. قارا كشيش اما مهلتي يكروزه خواست كه پاشا گفت :
" اصلي امشب را در قصر ميماند و تو نيز فقط فردا را فرصت داري كه سورو سات عروسي را جوركني !"
قارا كشيش ، كه در آيين اش تعصب
داشت به مكر و جادو ، يك لباس سرخ عروسي حاضر كرد و فردا ، رفت به قصر و
ضمن ابراز شادي ، از دخترش خواست كه لباس عروسي را به تن كند كه همين امشب
عروس خواهد شد.
به امر پاشا عروسي سر گرفت و و
وقتي اصلي و كرم به حجله ميرفتند از خوشبختي و خوشحالي در پوست خود
نميگنجيدند. عاشقان در حجله بودند كه اصلي گفت :
" پدرم سفارش كرده كه دگمه هاي لباسم راحتما تو بازكني !"
كرم اما هر چه كرد دگمه ها باز نشد
كه نشد. با سِحرِ سازو نوايش التماس به درگاه حق برد و از دگمه ها يكي باز
شد و اما تا دگمه ي بعدي راخواست باز كند دگمه ي فبلي چفت شد. ساعتها با
دگمه ها ور رفت و فقط يك دگمه مانده بود بازش كند كه آتشي جست و به سينه ي
كرم افتاد. كرم در شعله اش سوخت و با فغان اصلي ، مادرش به به اتاق زفاف
آمد و ديد كه از كرم جز خاكستري بر جا نمانده است و فوري ، خبر به كشيش
برد.
چهل روز و چهل شب ، اصلي از كنار
خاكسترها ي كرم جُم نخورد و فقط يكسر گريست. چهل و يكمين روز ، گيسوان اش
را جارو كرد و خاكستر ها را داشت جمع مينمود كه آتش زير خاكستر ، زلفانش
را شعله وركرد و او هم به يكباره سوخت و خاكستر شد. خبر كه در شهر حلب
پيچيد دل ها همه محزون شد و به دستور پاشا ، قارا كشيش و زن اش را بخاطر
طلسميكه كرده بودند گردن زدند.
خاكسترهاي اصلي و كرم را نيز در
صندوقچه اي ريخته و در جايي مصفا به خاك سپردند. گنبدي از طلا نيز بر
مزارشان ساختند و زيارتگاه دلهاي باصفا گرديد.
روايت اين است كه تا صوفي زنده بود ، مجاور آن آرامگاه بود. آرامگاه عاشقان
در ادامه مي توانيد داستان اصلي و كرم را با نوشتار لاتين، نوشتار فارسي عربي و نيز نمايشنامه فارسي اين داستان را دانلود نتماييد
دانلود اصلي كرم با تركي لاتين
دانلود تئاتر اصلي كرم به فارسي
اين نمايشنامه منتخب بازخواني اولين جشنواره ساسري تئاتر تهران در بخش بومي بومي سال 1389 است.
اصلي و كرم به نقل ويكي پدياي فارسي با الفباي فارسي عربي
وحيد شكرزاده دن(دوزلي اوغلان) بو فيلمي بوردان آلماق اولار
«عاشيقها»
هنگام نقل داستان، قسمتهاي منظوم را همراه ساز به آواز ميخوانند.
سرودههايي از اين داستان در برخي از جُنگها و مجموعههاي خطي مضبوط است و
رواياتي از آن نيز به چاپ سنگي انتشار يافته است. پس از ترويج چاپ سربي
در دوران حكومت عثماني، نخستين متن بازنويسي شدهٔ اصلي و كرم توسط احمد راسم
(1351 ق / 1932 م) آمادهٔ چاپ شد. هنرمندان كشورهاي مختلف براساس افسانه
اصلي و كرم كه در ميان اقوام مختلف به صورت نماد و تمثيل عشق پاك درآمده
است، منظومهها، داستانها و نمايشنامههاي بسياري ساخته و پرداختهاند. ناظم حكمت، شاعر معاصر ترك با الهام از اين داستان منظومهٔ كرم گيبي را سروده است و خاچاطور آبوويان (1264 ق / 1848 م) نويسنده ارمني داستان «دختر ترك» و نريمان نريمانف داستان«بهادر و سونا» را براساس آن نوشتهاند. يكي از معروفترين آثاري كه براساس اين افسانه پديد آمده، اپراي اصلي و كرم است كه در ۱۹۱۲م توسط عزير حاجي بيگوف* (1303 1367 ق / 1885 1948 م) موسيقيدان و آهنگساز مشهور آذربايجاني تصنيف شده و شهرت جهاني پيدا كرده است.
به هرحال آسلي و كرم از داستانهاي مشهور تركها بخصوص آذربايجانيها است و جايگاهي بخصوص در ادبيات شفاهي تركي آذربايجاني دارد. آسلي همان مريم نام دختري ارمني، معشوقهٔ كرم عاشق داستان است كه قارامليك پدر مريم مانع اين عشق ميشود.
*:نخستين اثر حاجي بگوف در زمينهي اپرا «ليلي و مجنون» نام
دارد كه در سال 1907م اجرا شد. اپراهاي ديگر وي عبارتند از: شيخ صنعان
(1909)، رستم و سهراب (1910)، شاه عباس و خورشيد بانو (1912)، اصلي و كرم
(1912). از حاجي بگوف چند كمدي موزيكال نيز به يادگار مانده است كه از آن
شمارند: زن و شوهر، مشهدي عباد (1910) و آرشين مال آلان (1912). عزيز حاجي
بگوف سهمي مهم در پيريزي بنيان نمايشهاي موسيقايي ايران داشته است،
چندان كه اپراها و و كمديهاي موزيكال او در دورهي مشروطه در شهرهاي
تبريز، رشت و تهران به صورت گسترده به اجرا درآمدند.[9]
با اينحال اپرا در تئاتر معاصر ايران جايگاه و اعتبار لازم را ندارد و
تعداد نمايشهاي اپرايي اجرا شده در ايران به تعداد انگشتان يك دست هم
نميرسد
|